کد مطلب:129569 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:129

حبیب بن مظاهر (مظهر) اسدی فقعسی (صحابی)
وی حـبـیـب بـن مظهر بن رناب بن اشتر بن جخوان بن فقعس بن طریف بن عمرو بن قیس بن حرث بن ثعلبة بن دودان بن اسد است.

ابوالقاسم اسدی فقعسی، از صحابه بود و پیامبر(ص) را دیده بود. ابن كلبی از وی یـاد كـرده است. [1] وی پسر عموی ربیعة بن حوط بن رئاب مكنی به ابو ثور، شاعر جنگجو است.


سـیـره نـویـسـان گـفته اند: حبیب در كوفه سكنی گزید و در همه جنگ های علی (ع) با او بود. وی از خاصان و حاملان علوم آن حضرت بود.

كـشـی به نقل از فضیل بن زبیر گوید: میثم تمار سوار بر اسب خویش می گذشت. حبیب بـن مـظـاهـر اسـدی در مـحـل اجـتـمـاع بنی اسد به پیشواز او رفت. آن دو آنقدر گفت و گو كردند كه گردن اسب هاشان به هم می خورد. آنگاه حبیب گفت: گویا پیرمرد طاس و شكم گـنـده و خـربزه فروشی را می بینم كه در راه محبت دودمان پیامبرش او را به دار آویخته اند و شكم او را پاره می كنند!

مـیـثم گفت: من نیز مردی سرخ روی را می شناسم كه دو گیسو دارد؛ به یاری فرزند دختر پیامبرش می رود و كشته می شود و سرش را در كوفه می گردانند!

چون از یكدیگر جدا شدند اهل مجلس گفتند: دروغگوتر از این دو ندیده ایم.

اهل مجلس هنوز پراكنده نشده بودند كه رشید هجری آمد و سراغ آن دو را گرفت. گفتند: از اینجا رفتند و از آن دو شنیدیم كه چنین و چنان می گویند.

رشید گفت: خداوند میثم را رحمت كند! فراموش كرد بگوید كه بر آورنده ی سر حبیب صد درهم بیش تر جایزه می دهند.

او بازگشت و مردم گفتند: به خدا سوگند، این از آنها دروغگوتر است!

گـویـد: چند شبانه روزی بیش سپری نشد كه دیدیم میثم را بر خانه عمرو بن حریث به دار آویـخـته اند و چون سر حبیب را كه با حسین (ع) كشته شده بود آوردند همه آنچه را كه گفته بودند به چشم دیدیم! [2] .

سـیـره نـویـسـان گـفـتـه انـد: حـبـیـب از كـسـانـی بـود كـه بـا امـام حـسـیـن (ع) مـكـاتـبـه كرد. [3] .

گـویـنـد: هـنـگـامـی كـه مـسـلم بـن عـقـیـل بـه كـوفـه آمـد و در خـانـه مـخـتـار منزل كرد و شیعیان نزد وی آمد و شد می كردند؛ گروهی از خطیبان میانشان به پا خاستند كـه پـیـشاپیش آنها عابس شاكری بود. سپس حبیب برخاست و پس از خطبه عابس او گفت: خـدایـت رحـمت كناد! آنچه


را كه در دل داشتی به كوتاه سخن ادا كردی. به خدای بی همتا سوگند كه من نیز بر همان چیزی هستم كه تو بر آنی! [4] .

گـویـنـد: حـبـیـب و مـسـلم (ابـن عوسجه) در كوفه برای حسین بیعت می گرفتند، تا آنكه عـبـیـداللّه زیـاد بـه آن شـهـر در آمـد و مـردم را از گرد مسلم پراكند و یارانش را فـراری داد. در ایـن هـنـگـام قبایل آن دو پنهانشان كردند و چون حسین به كربلا آمد، پنهانی نزد وی رفتند. آنان شب ها راه می رفتند و روزها مخفی می شدند تا به او رسیدند.

ابن ابو طالب گوید: حبیب هنگام رسیدن به حسین (ع) و دیدن شمار اندك یاران و فراوانی شمار دشمنان آن حضرت گفت: در این نزدیكی قبیله ای از بنی اسد هستند، اگر اجازه بدهید می روم و آنـان را بـه یاری تو دعوت می كنم. شاید خداوند هدایتشان كند و به وسیله آنان بلیه را از تو بگرداند!امام حسین (ع) به وی اجازه فرمود. [5] .

از حادثه یاد شده چنین استفاده می شود كه حبیب در كربلا پیش از روز ششم محرم به امام حـسـیـن پـیـوسـت. ایـن مـطـلب بـه روشـنـی در سـخن خوارزمی آمده است! لشكرها شش روز گـذشـتـه از مـحرم نزد عمر سعد گرد آمدند. حبیب بن مظاهر چون این را دید نزد حسین آمد و گفت: ای فرزند رسول خدا، در نزدیكی ما قبیله ای از بنی اسد هست... [6] .

هـنـگـامـی كـه قـرة بـن قیس حنظلی، از سوی عمر سعد نزد امام (ع) آمد و پیغامش را به او رسـانـد و امـام هـم پـاسـخ او را داد، حـبـیب به او گفت: وای بر تو ای قره، كجا نزد قوم سـتـمـكـار بـاز می گردی؟ این مرد را یاری كن كه خداوند به وسیله پدرانش ما و شما را كـرامـت بـخـشـیـد! قـره گـفـت: پـاسـخ امـام را بـرای عـمـر سـعد می برم و آنگاه فكر می كنم. [7] .

حـبـیـب در عـصـر روز نهم خطاب به سپاه دشمن گفت: به خدا سوگند فردای قیامت چه بد مـردمـانـی هـسـتند! آنان كه با خداوند در حالی رو به رو خواهند شد كه فرزندان و ذریه پـیـامـبـرش را كـشته اند و بندگان عابد و شب زنده داران سحر خیز و ذكر خدا گویان را به قتل رسانده اند. [8] .


شـمـر بن ذی الجوشن در پاسخ یكی از مواعظ امام (ع) گفت: من خدای را بر یك حرف (با تردید) می پرستم اگر بداند كه چه می گوید! حبیب بن مظاهر در پاسخ وی گفت: به خدا سوگند تو را می بینم كه هفتاد بار خدای را با تردید می پرستی، و من گواهی می دهم كه تو راست می گویی و نمی دانی كه چه می گوید! خداوند بر قلبت مهر زده است! [9] .

طـبـری و دیـگران نوشته اند كه حبیب فرمانده جناح چپ سپاه امام حسین (ع) و زهیر فرمانده جـنـاح راسـت بـود؛ [10] و حـبـیـب رجزخوانی مـبـارزان را بـه آسـانـی پـاسـخ مـی داد. [11] .

گـویند: هنگامی كه مسلم بن عوسجه بر زمین افتاد، امام حسین (ع) همراه حبیب بر بالین او رفت. حبیب گفت: ای مسلم، زمین خوردن تو بر من گران است، مژده باد تو را به بهشت!

مسلم با صدای ضعیف گفت: خداوند به تو بشارت نیكو دهد.

حـبـیـب گـفت: اگر نبود كه می دانم ساعتی بعد من نیز به تو ملحق می شوم، دوست داشتم بـه سـبـب حـق خـویـشـاونـدی و دیـنـی، همه كارهایت را به من وصیت كنی و من به همه آنها عـمـل كـنم. گفت: آری، خدایت رحمت كند و ـ با اشاره به حسین (ع) گفت: ـ سفارش می كنم كه با این مرد همراه باش تا در ركابش جان دهی!

حبیب گفت: به خدای كعبه سوگند چنین می كنم. [12] .

گویند: چون حسین (ع) از دشمن خواست كه اجازه دهند نماز ظهر را به جای آرد، حصین بن تمیم به وی گفت: نمازت قبول نمی شود!

حـبـیـب بـه او گـفـت: آیـا پـنـداشـتـه ای كـه نـمـاز خـانـدان پـیـامـبـر(ص) قبول نمی شود ولی از تو الاغ پذیرفته می شود!

حـصـین به او حمله كرد و حبیب نیز حمله كرد. حبیب ضربتی به صورت اسب حصین زد. اسب روی دو پـا بـلند شد و او پایین افتاد. یاران حصین او را بردند و نجات دادند و حبیب حمله می كرد كه وی را از میانشان برباید و این سرود را می خواند:


ای بـدتـریـن قـوم از نـظـر نـام و نـیـرو، سوگند می خورم كه اگر ما به اندازه شما یا جزئی از شما بودیم به ما پشت می كردید.

آنگاه به پیكار دشمن برخاست و شمشیر در میانشان نهاد و می گفت:

من حبیبم و پدرم مظهر است

یكه سوار عرصه ی نبردهای سخت

شما آماده ترید و شمارتان بیش تر است

اما ما وفادارتر و شكیبا تریم

حجت ما به حق برتر و آشكارتر است

و از شما پرهیزگارتریم و دستاویزی محكم تر داریم

او پیوسته این سخن را بر زبان می راند و از دشمن كشتاری عظیم كرد! [13] .

نـقـل شـده اسـت، قـاسـم پـسـر حـبـیـب كـه در آن هـنـگـام نـوجـوان بـود، چـشـمـش بـه قـاتـل پـدر افـتـاد كه سرش را به ترك اسب خویش ‍ آویخته بود. او همراه سوار به راه افـتـاد و از او جـدا نـمـی شـد. هـنـگـامـی كـه بـه كـاخ مـی رفـت او نـیـز داخـل مـی شـد و چـون بـیرون می آمد، او نیز بیرون می آمد. مرد شك كرد و خطاب به قاسم گـفـت: پـسرم! چرا مرا دنبال می كنی! گفت: چیزی نیست، مرد گفت: نه بگو. گفت: این سـری كـه هـمـراه داری سـر پـدر مـن اسـت، آیـا می دهی كه آن را به خاك بسپارم؟ گفت: فـرزنـدم، امـیـر رضـایت نمی دهد و من نیز از او امید پاداشی بزرگ دارم. جوان گفت: اما خـداونـد بدترین كیفرها را به تو خواهد داد. به خدا سوگند تو بهترین مردمان را كشته ای. آنـگـاه اشـكـش جـاری شـد. از آن پـس قـاسـم مـنـتـظـر فـرصـت مـانـد تـا قـاتـل پـدرش را قـصـاص ‍ كـنـد. در روزگـار مـصـعـب بـن زبـیـر كـه لشـكـر وی در بـاجـمیرا [14] نزدیك تكریت اردو زده بود، قاسم نیز به لشكر در آمد و هنگامی كـه قـاتـل پـدرش بـه خـواب نـیمروزی فرو رفته بود حمله كرد و او را با شمشیر كشت! [15] .


و گـفـتـه اند: مردی به نام بدیل بن صریم حبیب را كشت و سرش را گرفت و بر گردن اسـبـش آویزان كرد. چون وارد كوفه شد، پسر حبیب بن مظاهر ـ كه جوان بود ـ او را دید و به او حمله كرد و او را كشت و سر را برد. [16] .

چـون حبیب كشته شد، بر حسین (ع) گران آمد و فرمود: پاداش خود و یاران حامی خویش را از خداوند انتظار می برم. [17] .

در برخی مقتل ها آمده است كه حضرت فرمود: مرحبا ای حبیب! تو با فضیلت بودی و قرآن را در یك شب ختم می كردی! [18] .

در زیارت ناحیه مقدسه بر وی چنین درود فرستاده شده است:

«سلام بر حبیب بن مظاهر اسدی.» [19] .


[1] ر. ك: جمهرة النسب، ج 1، ص 241.

[2] رجال كشي، ص 78، شماره 133.

[3] ر. ك: الارشاد، ص 224؛ اللهوف، ص 14؛ تاريخ الطبري، ج 4، ص 261.

[4] ر. ك: تاريخ الطبري، ج 4، ص 264.

[5] ايـن واقـعـه بـه طـور كـامـل در اوائل هـمـيـن فصل دوم و ذيل عنوان «حبيب بن مظاهر و جمع آوري نيرو» گذشت.

[6] مقتل الحسين، خوارزمي، ج 1، ص 345.

[7] تاريخ الطبري، ج 4، ص 311.

[8] همان، ص 316.

[9] ر. ك: تاريخ الطبري، ج 4، ص 323.

[10] ر. ك: الاخبار الطوال، ص 256.

[11] ر. ك: تاريخ الطبري، ج 4، ص 326.

[12] ابصار العين، ص 104.

[13] ابصار العين، ص 104 ـ 105.

[14] جايي است كه در سرزمين موصل كه در جنگ مصعب بن زبير و عبدالملك مروان بر سر خلافت، اردوگاه مصعب بود.

[15] ابـصـار العـيـن، ص 105 ـ 106؛ تـاريـخ الطـبري، ج 4، ص 335؛ و ر. ك: الكامل في التاريخ، ج 3، ص 291 ـ 292.

[16] مقتل الحسين، خوارزمي، ج 2، ص 22.

[17] تاريخ الطبري، ج 4، ص 336.

[18] معالي السبطين، ج 1، ص 276؛. و ر. ك: ينابيع الموده، ص 415.

[19] بحار الانوار، ج 45، ص 71.